فیکشن [محکوم شده]p34
از شـدت درد بـا صـدای بلنـد فریـاد میـزد.
نمـیدونست چـقدر گـذشته،فقـط میـدونست کـه دیگـه بدنـش طـاقت اون همـه درد و شکنـجه رو نـداره.
بـا برخـورد محکـم سیلـی به صـورتش آرام و بـا بی حـالی نـالهای سـرداد و چـشم های بـی جـونش رو باز کـرد و اولـین تـصویری که دیـد اون پـوزخند چنـدش آور بـود....
در این مـدت به قـدی تحقـیر شده بـود که دیگـه حـالش داشت از خـودش بهم میخـورد.
چـهره اون فـرد از جلـوی چشـم هاش که تـار میدید دور شـد و شـروع به راه رفتـن در اتـاق کثیـف کرد.
صـدای قـدم هاش در اتـاق طنین انـداز شـد و با توقـفش جلـوی میـز قطع شد.
دستکـش هاش رو دستـش کـرد و سـرنگ رو از روی میـز برداشـت و بلـاخره شروع به صحبـت کرد...
_اوه هـرزه کوچـولومون خستـه شده؟آره؟
خنـده هیستیریکـی کـرد و سـرنگ رو داخـل شیشه کوچـک که پـر از مـواد شفـافی بود فـرو کرد و ادامـه داد.
_و خودتـو برای سختـتر از این آمـاده کن چـون من قرار نیـست بهـت رحـم کنم
بعـد از پر شـدن سـرنگ شیشـه رو روی میـز رهـا کرد و به سمـت تختـی که دختـر روش بستـه شـده بود حـرکت کـرد.
بـالای سـر دختـر ایستـاد و چـراغی که نـور شدیـدش مستـقیم داخل صـورت دختـر بود رو خامـوش کـرد تا بتـونه بهتـر چهـرش رو ببینه.
دوبـاره پوزخنـدی زد و چانه دختـر رو محـکم گرفت و مجبـورش کـرد تا بهش نگـاه کنه.
روی صـورت دختـر خـم شـد و با پـوزخند روی لبـش به تـک تـک اجزای صـورتش خیـره شد.
کمی گـردنش رو کـج کرد و روی شـاهرگش رو مـاسـاژ داد
_حـق نداری چشـماتو ببندی!
دستـش رو دور گـردن دختـر حلقـه کرد و کمـی بهـش فشـار وارد کـرد.
خـم و لـب هاش رو به گـوش دختـر نزدیـک کـرد و ادامـه داد.
_وگـرنه پلکـاتو میـکَنم تا هیچـوقت نتـونی چشـماتو ببنـدی..
لبخنـد شیـرینی زد و دختـر رو رهـا کـرد و کمـی عقب رفـت و به دختـر چشـم دوخـت.
_فهمیـدی کوچـولو؟
دختـر کـه از تغییـر شخصـیت یهـویی مـرد متعجـب بود بـا بی حـالی فقـط سـرش رو بـه نشـانه تـایید سریـع تکـان داد.
لبـخند مـرد عمـیق تر شـد و در حـالی که دستـش رو بـه صـورت نـوازش داخـل مـوهای دختـر فـرو کرد،آهـسته زمـزمه کرد.
_دختـر خـوب...
دختـر بـا تـرس و خـستگی نفس نفس میـزد و با چـشم های مشـکی و بی جـونش به مـرد خیـره شده بـود.
مـرد خیلـی غیـره منتـظره مـوهای دخـتر رو داخـل مشتـش کـشید و سـر دختـر رو به سمـت عـقب مـتمایل کـرد و خـیلی سریـع و محـکم سـرنگ رو داخـل شـاهرگ دختـر فـرو کرد.
دختـر از شـدت درد دوبـاره بـا صـدای بلنـد جیـغ زد و کمـی بـدن بی جـونش رو حـرکت داد.
مـرد دوبـاره لبخنـد شیرینـی زد و محکـم تر مـوهای دختـر رو گرفـت و مـواد داخـل سرنـگ رو وارد شـاهرگ دختر کرد...
کامنت:۵۰
لایکم بکنید.
نمـیدونست چـقدر گـذشته،فقـط میـدونست کـه دیگـه بدنـش طـاقت اون همـه درد و شکنـجه رو نـداره.
بـا برخـورد محکـم سیلـی به صـورتش آرام و بـا بی حـالی نـالهای سـرداد و چـشم های بـی جـونش رو باز کـرد و اولـین تـصویری که دیـد اون پـوزخند چنـدش آور بـود....
در این مـدت به قـدی تحقـیر شده بـود که دیگـه حـالش داشت از خـودش بهم میخـورد.
چـهره اون فـرد از جلـوی چشـم هاش که تـار میدید دور شـد و شـروع به راه رفتـن در اتـاق کثیـف کرد.
صـدای قـدم هاش در اتـاق طنین انـداز شـد و با توقـفش جلـوی میـز قطع شد.
دستکـش هاش رو دستـش کـرد و سـرنگ رو از روی میـز برداشـت و بلـاخره شروع به صحبـت کرد...
_اوه هـرزه کوچـولومون خستـه شده؟آره؟
خنـده هیستیریکـی کـرد و سـرنگ رو داخـل شیشه کوچـک که پـر از مـواد شفـافی بود فـرو کرد و ادامـه داد.
_و خودتـو برای سختـتر از این آمـاده کن چـون من قرار نیـست بهـت رحـم کنم
بعـد از پر شـدن سـرنگ شیشـه رو روی میـز رهـا کرد و به سمـت تختـی که دختـر روش بستـه شـده بود حـرکت کـرد.
بـالای سـر دختـر ایستـاد و چـراغی که نـور شدیـدش مستـقیم داخل صـورت دختـر بود رو خامـوش کـرد تا بتـونه بهتـر چهـرش رو ببینه.
دوبـاره پوزخنـدی زد و چانه دختـر رو محـکم گرفت و مجبـورش کـرد تا بهش نگـاه کنه.
روی صـورت دختـر خـم شـد و با پـوزخند روی لبـش به تـک تـک اجزای صـورتش خیـره شد.
کمی گـردنش رو کـج کرد و روی شـاهرگش رو مـاسـاژ داد
_حـق نداری چشـماتو ببندی!
دستـش رو دور گـردن دختـر حلقـه کرد و کمـی بهـش فشـار وارد کـرد.
خـم و لـب هاش رو به گـوش دختـر نزدیـک کـرد و ادامـه داد.
_وگـرنه پلکـاتو میـکَنم تا هیچـوقت نتـونی چشـماتو ببنـدی..
لبخنـد شیـرینی زد و دختـر رو رهـا کـرد و کمـی عقب رفـت و به دختـر چشـم دوخـت.
_فهمیـدی کوچـولو؟
دختـر کـه از تغییـر شخصـیت یهـویی مـرد متعجـب بود بـا بی حـالی فقـط سـرش رو بـه نشـانه تـایید سریـع تکـان داد.
لبـخند مـرد عمـیق تر شـد و در حـالی که دستـش رو بـه صـورت نـوازش داخـل مـوهای دختـر فـرو کرد،آهـسته زمـزمه کرد.
_دختـر خـوب...
دختـر بـا تـرس و خـستگی نفس نفس میـزد و با چـشم های مشـکی و بی جـونش به مـرد خیـره شده بـود.
مـرد خیلـی غیـره منتـظره مـوهای دخـتر رو داخـل مشتـش کـشید و سـر دختـر رو به سمـت عـقب مـتمایل کـرد و خـیلی سریـع و محـکم سـرنگ رو داخـل شـاهرگ دختـر فـرو کرد.
دختـر از شـدت درد دوبـاره بـا صـدای بلنـد جیـغ زد و کمـی بـدن بی جـونش رو حـرکت داد.
مـرد دوبـاره لبخنـد شیرینـی زد و محکـم تر مـوهای دختـر رو گرفـت و مـواد داخـل سرنـگ رو وارد شـاهرگ دختر کرد...
کامنت:۵۰
لایکم بکنید.
۶.۱k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.